نخلستان
Alvart Torossian
من در محله سیکلین آبادان به دنیا آمدم، ولی خیلی زود به نخلستان کوچ کردیم. از محله سیکلین هیچ به خاطر ندارم جز این که بعدها، در مسیر خانه به مدرسه با سرویس از کنار
آن میگذشتیم و می گفتند به خاطر این که اغلب ساکنین آن محل قبلاً سیک های هندی بودهاند، نام آن را سیکلین گذاشتهاند. اما از نخلستان خاطرات خیلی خوبی دارم. خانه ما
شماره نداشت و آدرس را با شماره ساختمانهای شرکت نفتی کنارمان میدادیم. این ساختمانها که محل سکونت کارمندان مجرد شرکت نفت بودند، به فِلَت معروف بودند.
مجموعه آپارتمانهای آجری سه طبقه دو واحدی، که با بالکنهایی رو به فضای سبز و نردههای آجری رنگ با طرح های زیبا و متنوع، نمایی زیبا و بهیادماندنی داشتند.
دوازده تا از این ساختمان ها در دو ردیف، با فاصله زیاد از هم قرار گرفته بودند. در شمال آنها، خیابان اصلی بود که فلکه الفی را به آرـ اف کمپ وصل میکرد و بعد هتل آبادان و جاده
خرمشهر قرار داشتند.
این هتل و جاده محله نخلستان را که بیشتر مجردنشین بود از «بریم» که محل سکونت خانوادگی کارمندان شرکت نفت بود، جدا می کرد. در جنوب خیابان اصلی، محله نخلستان بود.
دو طرف ساختمانها که از شماره 50 تا 61 شماره گذاری شده بودند فضای سبز وسیعی قرار داشت که محل بازی ما بچه ها بود. یک خیابان فرعی هم این دو ردیف ساختمانرا از
هم جدا می کرد. این خیابان بیشتر محل عبور ماشینهای ساکنین ساختمانها و مهمانهای آنها بود.
بین هر دو فِلَت، یک ساختمان یک طبقه دو واحدی وجود داشت. هر واحد از پنج اطاق در یک ردیف تشکیل شده بود و روبهروی اطاقها یک حیاط دراز و یک حمام و دست شویی بود.
گفته می شد این ساختمان ها قبلاً سربازخانههندیها بودند و کارشان حفظ امنیت اولین انگلیسی هایی بود که برای کار در شرکت نفت به آبادان آمده بودند. اما بعدها محل زندگی
کسانی شد که شرکت نفتی نبودند، ولی به شکلی برای کارمندان شرکت نفت کار میکردند. ما هم یکی از خانوادههایی بودیم که در سربازخانههای سابق هندیها زندگی میکردیم.
ظاهرا زندگی ما بد جوری با هندیها گره خورده بود.
شنیدههامیگفت خانوادههایی که زودتر به این ساختمانهای خالی آمده بودند، بساط شان را در سه یا حتی پنج اطاق پهن کرده بودند. امّا به مرور، آمدن دیگران باعث شده بود به
اطاقهای کمتری رضایت دهند. این خانهها عملاً مصادرهای محسوب میشدند. نه کسی بابت آنها اجاره میداد و نه سندی در کار بود. هر چند وقت یک بار، پاسبانهایی میآمدند
و اصرار میکردند که اتاقها باید تخلیه شوند، امّا کسی گوشش به این حرفها بدهکار نبود.
ساکنین این خانهها بیشتر مسلمان بودند، اما چهار خانواده ارمنی- مسیحی هم در آنها زندگی می کردند. خانواده آنوش که سه سال از من بزرگتر بود و با هم دوست بودیم، ساکن
ساختمان شماره 50 ، نزدیک فلکه بودند. پدرش مردی بسیار سفیدرو، و شاید بتوان گفت صورتیرو، با موهای کاملا سفید بود و در یکی از اطاقها رستوران کوچکی با میز و صندلیهای
چوبی لهستانی برای ناهار و شام کارمندان مجرد اطراف دایر کرده بود و غذاهای باب میل کارمندان را می پخت و از این طریق گذران زندگی می کرد. مواقعی که هوا مطلوب بود،
بساط رستورانش را در حیاط می چید و اغلب با مشتریها شوخی میکرد. او دو پسر و سه دختر داشت. دختر بزرگ شان دیپلم پرستاری گرفته بود و در بیمارستان شرکت نفت به
عنوان پرستار یا به قول مادرم نرس استخدام شده بود. با لباس سفید و کلاه پرستاریسفیدی که بر موهای مرتب و جمع شدهاش میگذاشت، دل مادرم را برده بود. آرزوی مادرم
این بود که من هم روزی نرس شوم.
تابستانها از صبح تا شب با آنوش بودم. او دبستانی بود و به من که هنوز مدرسه نمیرفتم اعداد و شنا کردن یاد می داد. و نمیدانم برای تعلیم و تربیتم بود یا برای خلاصی از دستم،
که به من تکلیف می داد و باید از یک تا صد را از روی سرمشقی که داده بود مینوشتم. شب ها وقتی برادرانمان هم می آمدند بازیهای دسته جمعی قایمباشک یا داجبال در چمنهای
وسیع جلو خانه آنها محشر بود.
وقتی هم که گرمای آبادان بیداد می کرد و پنکه خانههامان جواب نمیداد، به راه پله فِلَتها میرفتیم تا از باد خنک کولرها که از درز درها به بیرون میآمد استفاده کنیم. همان جا خاله بازی
(یا به قول ارمنی ها خانه ـ خانه) و یه قُل دو قُل بازی می کردیم.
ما در ردیف جنوبی در شماره 59 زندگی می کردیم و دو خانواده ارمنی دیگر که یکی از آن ها با ما فامیل بود، در شماره 56. در واحد ما سه نفر دیگر هم زندگی میکردند؛ ننه سهراب،
آذر خانم و حمید. مادر مرا هم بعضیها به نام برادر بزرگم، ننه ساکو، صدا میزدند. برای ارامنه اسم غریبی بود و این روزها ننه دلاور را به یاد من میآورد.
ما شش نفر بودیم و دو اطاق داشتیم و دیگران هر کدام یک اطاق. مادر من که قبلاً در کارگاه خیاطی شرکت نفت کار میکرد، پس از تولد برادر بزرگم از شرکت نفت بیرون آمده بود و
در خانه برای کارمندان خانههای اطراف و خانوادههاشان خیاطی میکرد. چرخ خیاطی دستی سینگرش، روی میز کوتاهی در یکی از اطاقها همیشه باز بود و لباس های نیم دوخته
و تیکه پارچه و قرقره و حتی گاهی سوزن در اطرافش ریخته بود. به یاد می آورم که وقتی خیلی کوچک بودم، همان طور که پشت چرخ نشسته بود، پاهایش را از زیر میز کوتاه چرخ
دراز می کرد و در ضمن کار، مرا هم روی پاهایش میخواباند. به خاطر دارم که دیگر بزرگ شده بودم و روی پاهایش جا نمیگرفتم امّا دوست داشتم این طوری بخوابم.
مادرم از طریق یکی از فامیلها ـ که همیشه نفرینش میکرد ـ با پدرم آشنا شده بود. پدر اولش در شرکت نفت آشپزی میکرد، ولی خیلی زود، طبق معمول دعواش شد و از آن جا
بیرون آمد. بعد یک دوره بساط تعمیر کفش جلو خانه دایر کرد، ولی خیلی زود از آن هم خسته شد و راهی تهران شد تا کار بهتری پیدا کند. سالها از او بیخبر بودیم. هر از گاهی
میشنیدیم که منزل این یا آن ارمنی پولدار آشپزی میکند. بعد با مقداری کمی پول سروکلهاش پیدا میشد و دوباره چند سالی بیکار در خانه می ماند تا سفر بعدی. خرجی خانه
را عملاً مادرم در میآورد.
ننه سهراب و آذر خانم هم برای کارمندان شرکت کار خانگی یا به عبارت روشنتر کلفتی میکردند. حمید، همسایه جوان عربمان هم همین طور. مادرم می گفت او «بوی» است.
حمید برای انگلیسیها کار میکرد و چون آن ها کارگرهاشان را «بوی» صدا می کردند، این کلمه به عنوان اسم شغل جا افتاده بود، چیزی معادل پادو.
ننه سهراب زن بیوهای بود که برای یکی از فامیلهاش به نام آقای شفیع کار میکرد. این آقا شفیع، مثل اسمش، آدمی بود شق و رق و عصاقورتداده. ننه سهراب براش غذا درست
میکرد و گاهی هم از مرغ و خروسهایی که نگه میداشت، یکی ش طعمه آقای شفیع میشد. ننه سهراب از مادرم مسنتر بود، بسیار مهربان بود. رنگ موهای حنا گذاشتهاش
مخلوط سفید و نارنجی وقرمز بود و بیشتر وقتها از روسریاش بیرون زده بود. سهراب پسر کوچکش بود که سرباز بود. پسر بزرگش را ندیده بودیم. ننه سهراب و مادرم با هم خیلی
صمیمی بودند. پیش هم درددل میکردند، برای هم غذا درست میکردند. به هم همه چیز قرض میدادند. با هم به رادیو که آهنگ های لری و بختیاری پخش میکرد گوش میدادند
و آه میکشیدند و اشک میریختند. نمیدانم یاد ولایت شان چهارمحال و بختیاری میافتادند یا یاد بچگی و جوانیشان که مسلما فارغ البالتر از امروزشان بودند. شبها بساط بو
دادن تخمه هندوانه و خربزه برای شبنشینی در خانه ننه سهراب به راه بود و بوی خوش آن همه جا را برمیداشت. کار دیگری که ننه سهراب بلد بود این بود که با نقشهای آتش که
کاغذ را توی یک بشقاب فلزی می سوزاند و با دودی که روی دیوار ایجاد می شد، فال می گرفت.
اما همسایه محبوب من آذر خانم بود. زنی مطلقه که سیگار می کشید و گاهی موهایش را که فر داده بود بیگودی می پیچید و وقتی سینما میرفت من را هم برای این که تنها نباشد
با خودش میبُرد. سرِ کار یا بازار که میرفت چادر سر میکرد، ولی بیشتر وقتها بیحجاب بود. من تمام فیلمهای بزرگترها را در سینما رکس و خورشید با او می دیدم، فیلمهایی که
تنها نامشان یادم مانده است: بن هور، ال سید، روکو و برادرانش.
امّا سینما رفتن من تنها با آذر خانم نبود. باشگاه نفت آبادان سینمای روبازی داشت که در زمینی کنار شط قرار گرفته بود. این سینما پاتوق برادر کوچکتر من و جانی ـ یکی از برادرهای
آنوش ـ بود. با وجود این که اغلب فیلمها به زبان اصلی بود، آنها هفتهای چند شب و گاهی هم هر شب به این سینما میرفتند. گاهی هم ما را با خودشان می بردند. با اوضاع مالی
خانوادههامان، معلوم است که پولی برای خرید بلیط در کار نبود. و رفتن به سینما بدون خرید بلیط، خودش داستانی بود. اصلی ترین روش تهیه بلیط با استفاده از بلیط های پاره شده بود.
بلیطهای سینما نفت مقواهای مستطیلرنگی کوچکی بود به قطع دو در چهار سانت بود، که تاریخ و شماره صندلی روی آن ها چاپ شده بود. برادرم بلیطهای پاره شده را که در سطل
آشغال می انداختند یک جوری گیر می آورد و من و آنوش مسؤول جفت کردن تکهها بودیم. هیجان این کار از جفت کردن کارتهای مشابه که بعدها دیدم بچهها بازی میکنند هم خیلی
بیشتر بود. بعد از پیدا کردن جفتها، با چسب مایع دو تکه را به دقت به هم می چسباندیم و تاریخ را هم عوض می کردیم. در تاریکی شب، مسؤول پاره کردن بلیط متوجه موضوع نمیشد.
اما مشکل در پیدا کردن صندلی بود. مجبور بودیم روی صندلیهای خالی جایی را انتخاب کنیم. معمولاً بعد از چند ثانیه، صاحب بلیط اصلی می آمد و ما با گفتن این که اشتباه نشستهایم
به صندلی دیگری میرفتیم. این مسأله وقتی فیلم پر بیننده بود و سینما پر می شد مشکلآفرین بود. گاهی هم که بلیط ها جفت نبود، بعد از شروع فیلم از دری که مخصوص خروج برای
خرید بود وارد میشدیم و یک چیپس کوچک باید هزینه می کردیم و بر می گشتیم یک بلیط پاره به عنوان این که از سینما بیرون آمده بودیم، نشان میدادیم. اما اگر هیچ کدام اینها نمیشد،
برادرم به ما یاد داده بود که دامن زنی را بگیریم و در ازدحام جلوی در ورودی یک جوری بچپیم تو. خودشان از روی دیوار کوتاه سینما که کنار شط بود به داخل میپریدند. به خاطر همین
مسائل، خیلی وقتها پلیسها کنار شط مراقب بودند. به هر حال، اگر با تمام تلاش هامان باز هم تیرمان به سنگ میخورد، اجباراً به «سینمای پشت دیواری» اکتفا میکردیم.
یعنی رضایت میدادیم بر لبه دیوارِ پهن دور سینما که دیواری سنگی به بلندی نصف قد آدم بود و وسطش نرده آهنی داشت بنشینیم و از میان نرده ها و شاخه های درختان و از فاصله
دور فیلم را تماشا کنیم. خیلیها برای تماشای سینمای پشت دیواری می آمدند و ما تنها نبودیم. پلیسها هم کاری نداشتند. این سینمای پشت دیواری یک جور پاتوقی شده بود برای
طبقات محروم حاشیه شرکت نفت. محلی برای پیادهروی، کنار شط نشستن و تخمه شکستن و تماشای فیلم از لابه لای شاخه ها و گپ زدن.
چند وقت بعد سینما نفت رقیبی پیدا کرد. خبردار شدیم فروشگاه ستاره آبی واقع در فلکه الفی، که لوازم خانگی می فروخت، تلویزیونی در ویترین مغازه گذاشته که همیشه روشن است
و اجازه می دهد بچه ها کنار ویترین بنشینند و کارتون تماشا کنند. کارتون خیلی جذاب تر از فیلمهای زبان اصلی بود که داستان هاشان را به سختی میتوانستیم حدس بزنیم.
البته در سینما نفت هم گاهی فیلمهای کارتونی نشان میدادند، امّا نه زیاد.
آن قدر گفتم تا بالاخره یک روز برادر بزرگم ساکو قول داد مرا به تماشای تلویزیون ببرد. تازه سر کار جوشکاری رفته بود. خیلی خسته از کار بر می گشت و جرأت نمی کردم قولش را
یادآوری کنم. برادرم بعد از این که دو سال در مدرسه رد شده بود، کلاس هفتم را تمام نکرده، از مدرسه رفتن منصرف شد. مدتها دنبال کار بود تا این کار را پیدا کرد. یک روز خیلی
خوشحال از سر کار برگشت. اولین حقوقش را گرفته بود. با برادر دیگرم آندیک که سه سال از ساکو کوچکتر بود، کمی کل کل کرد و بعد گفت به تماشای تلویزیون می رویم. هوا رو به
تاریکی میرفت. تندی راه افتادیم. من که قدم کوتاه بود مرتب عقب میافتادم. آنها دوتایی دستهایم را میگرفتند و کمی میدویدند و مرا میپراندند. خیلی خوشحال بودیم.
سر راه بستنی کانادافراست چوبی هم خریدند و دویدیم به سمت ستاره آبی. جلوی ویترین غلغله بود. دو گروه بچه داشتند همدیگر را هل میدادند و به سروکله هم میزدند.
آشنا نبودند. ما که تازه رسیده بودیم هاج و واج گاهی کارتون تام و جری را تماشا می کردیم و گاهی دعوای بچه ها را. کار بالا گرفت و از دماغ یکی از بچه ها خون آمد و یکی هم
روی پیادهرو افتاده بود و جیغ میزد. مغازه دار که از پشت ویترین ما را تماشا می کرد، از مغازه بیرون آمد و شروع کرد به داد و بی داد. یک تفنگ شکاری را که جزو اجناس فروشیاش
بود سرو ته گرفته بود و با طرف چوبی اش بچه ها را تهدید به زدن می کرد. و همین طور تهدید به آوردن پلیس. بالاخره بچه ها فرار کردند و قائله ختم شد، ولی صاحب فروشگاه دیگر
به هیچ کس اجازه نداد به تماشای تلویزیون بنشیند. ما هم با دلخوری برگشتیم.
اما در نخلستان جذابتر از همه چیز خود نخلها بودند. محل پر بود از درخت های نخل کوچک و بزرگ. بعضی با وجود این که زیاد بلند نبودند حسابی خرما می-دادند، طوری که من
هم با قد کوتاهم می توانستم از آن ها بالا بروم و به خرماها برسم. خرما در انواع رنگ ها و شکلها. ساکو بالای بلندترین نخلها هم می توانست برود. آن بالا یا درخت را میتکاند
تا خرماها بریزند و ما پایین جمعشان کنیم یا زیرپیراهنش را داخل شلوارش می کرد و خرماها را توی زیرپیراهنش می ریخت، طوری که وقتی پایین می آمد شکمش عین زنهای
حامله بود، پر از خرما.
نخلستان را دوست داشتم. نخلستان مهربان بود. با فضای سبزش، با مردم گرمش و با نخلهای فراوانش.
دوهفته نامه "هويس" شماره 126
21 تیر 1391